دیــگـر هـوایِ بــرگــردانــدنــت را نــدارم . . .
هــرجــا کــه دلــت مــیــخــواهــد بــُـرو . . . !!!
فــقــط آرزو مــیـکـنـم وقـتـی هــوایِ مـَـن بـه سـرت زد
آنــقـدر آســمــانِ دلــت بــگــیــرد کـه بــا هــزار شــب گــریــه
چــشــمــانــت بــاز هــم آرام نــگــیــرد . . .
فــقــط " مــن " نــیــســتــم ! تــو بــه همـــــــــه میگویی " دوســتــت دارم " ! بــا " گِــل " هــم بــســتـــه نــمــی شــود . . . دهـانــی کــه " هـــرزه " اســت!!!!
میکشم میکشی میکشد.....
هرسه میکشیم
اما اوناز تورا...!!
تو دست ازمن ...!
ومن....
ای وای بازفندکم را کجاگذاشته ام...؟
اینجا زمین است .....
ساعت به وقت انسانیت خواب است.......!
دل عجــب موجود سخت جانی است...!
هزار بار تنگ میشود,میشکند,میسوزد,میمیرد....
وبازهم میتپد.!!!
شنیدیم٬ میگن:
اما ....وقتی یه پسر بخاطر یه دختر اشک بریزه ، یعنی دیگه هیچوقت نمیتونه کسیو مثل اون دوست داشته باشه ....
می گویند:
خوش به حالت!
ازوقتی که رفته حتی خم به ابرونیاوردی...!
نمیدانند بعضی دردها...
کمرخم میکند نه ابرو..
پایانی برا قصه ها نیست
نه بره ها گرگ میشوند نه گرگها سیر!
خسته ام از جنس قلابی آد م ها....
دارمیزنم خاطرات کسی را که مرادور زده است ...
حالم خوب است.........
اما گذشته ام درد میکند!
پشت این بغض بیدی شکسته
که خیال میکرد بااین بادها
نمیلرزد.....!!
♥♥♥♥♥♥
خدافظی ات ...
چه خرابه ای به بار آورده..!
نگاهم کن.....
مدت هاست درتلاشند مرا از زیر آوار تنهایی هایم بیرون بکشند....
♥♥♥♥♥♥
چقد احمقانه ست ....
از یک قهوه تلخ انتظار فال شیرین داشتن....
♥♥♥♥♥♥
حس چوب مصنوعی شومینه رو دارم ...
هی میسوزم ...
ولی هیچوقت تمام نمیشوم...
♥♥♥♥♥♥
برایم از بازار یک بغض خوب بخر...
این بغضی که دارم ...
نمیدانی هر روز میشکند...
♥♥♥♥♥♥
من که دراین جمع گذشتم از هر چی آرزوست..
دست غم دیگرچه میخواهد ازاین تن
تنهای من؟!!
♥♥♥♥♥♥
هیچی بیشتر وبدتر از این مغز استخوان آدمو نمیسوزنه !
که اطرافیانت بهت میگن ....
اگه دوستت داشت نمیرفت......!
♥♥♥♥♥♥
گوش کن ؟
میشنوی؟
نه دیگر صدای نفسم نمی آید..
به دار کشیــــد مرا بغض نبودنت ...
تومقصری ....!
اگر من دیگر «من سابق»نیستم !!
من را به *من نبودن *محکوم نکن......!
من همانم که درگیر عشقش بودی.....
یادت نمی آید ؟
من همانم.........
حتی اگر این روز ها هردویمان بوی بی تفاوتی بدهیم...!
صداقت؟.....یادش گرامی ...
غیرت؟.......به احترامش یه لحظه سکوت
معرفت؟......یابنده پاداش میگیرد...
عشق؟....از دم قسط....
واقـــــعا به کجــــا چنیــــــــــن شتــــــــــابــــان؟؟؟
قمارزندگی رابه کسی باختم که «تک دلم»را با«خشت» برید....
باخت زیبایی بود....
یاد گرفتم به *دل*دل نبندم...
از روی دل حکم نکنم....
دل راباید بر زدجایش را سنگ ریخت..
که باخشت تک بری نکند...
باران میبارید....
از درزهای کفش کهنه کودکی سردی باران را
از نگاه ناتوان برای خریدن نان داغ عشق را دیدم ....
که درچشمانش به مروارید شبیه تر بود..
خدایا به آسمانت یه چیزی بگو .....
معلم عصبی دفتر را روی میز کوبید ودادزد: سارا......دخترک خودش را
جمع وجور کرد وخودش راتاجلوی میز معلم کشید وباصدای لرزان گفت:
بله خانوم؟
معلم که از عصبانیت شقیقه هایش میزد... به چشمان سیاه و مظلوم
دخترک خیره شد وداد زد:«چندباربگم مشقاتو تمیز بنویس ودفترت را سیاه وپاره نکن ها؟؟؟
فردا مادرت رو میاری مدرسه میخوام درمورد بچه بی انظباطش باهش صحبت کنم.....
دخترک چانه لرزانش راجمع کرد.....بغضش را به زحمت قورت دادوآرام گفت:
خانوم .......مادرم مریضه....
اما بابام گفته آخرماه بهش حقوق میدن ...اونوقت میشه مامانمو بستری کنیم که دیگه ازگلوش خون نیاد....اونوقت میشه برای خواهرم شیر خشک بخریم که شب تاصبح گریه نکنه....اونوقت....
اونوقت قول داده اگه پولی موند برای من هم یه دفتر بخره که من دفتر داداشمو پاک نکم وتوش بنویسم.....
اونوقت قول میدم ....مشقامو تمیــزبنویسم.....
معلم صندلیش رابه سمت تخته چرخاندوگفت:بشین سارا...
وکاسه اشک چشمش روی گونه ش خالی شد....:::(((
آری این است حقیقت روزگار.....
هرگاه هوس اعتماد تازه ای به سرم میزند....!
خنجری که به پشتم فرو رفته درمیارم....
میبوسم میزارمش سرجاش....
ازقول من بهش بگید..
خیالش راحت..
.
.
من هنوز به خنجرش هم وفـادارم....
رفیق سرنوشتم مانند قلیان شد ...
تاکه طعم داشتم بامن بودند...
ازطعم که افتادم گفتند :
سوخت...برویم...
خدا یک مــرگ بدهکارم ....!
وهزار آرزو طلبکار...!
خسته شدم ...
یاطلبم را بده ...
یا طلبت راازم بگیـــر.....
هی رفیق ....
از تو چه پنهان ..آدم ها اینقد دورم زده اند
که بعید نیست یکی از همین روزا میدانی را به نامم کنند...
دیگرازآن همه شیطنت وشلوغی خبری نیست...
آنقدربخاطرضربدرهای جلوی اسمم چوب روزگارراخوردم..
تبدیل شدم به ساکت ترین شاگردکلاس زندگی...
زمستان سردی بود...
کلاغ غذایی برای سیر کردن بچه هایش نداشت..
پس ذره ذره گوشت تنش را کند وبه آنها خوراند
تا زمستان تمام شد ....
..
..
کلاغ مرد!
ولی بچه هایش نجات یافتندوگفتند:
خوب شد که مرد....!
خسته شدیم ازاین غذای تکراری....؟
این است حقیقت روزگار.....
من ندار بودم .....
عروسک قصه ام پرید ...
.
.
دارا که باشی سارا با پای خودش می آید
تنها گناهم فقیریم بودوبس...
میخواهم تمام سیگارهای دنیارا زیر تابلوی *سیگارممنوع*
دود کنم...
.
.
.
.تا باطل کنم قانونی که معنای درد رانمیفهمد..
تو سیگارو خاموش کن تا بگم......
چطور میشه باگریه هم میشه دود شد......
چطور میشه باخنده هم زخم خورد......
چطور میشه؟
با عشق نابود شد......!
ϰ-†нêmê§ |